فاجعه

اي شعر دلم براي تو تنگ شده
احساس تو چندي است كه كمرنگ شده
اينگونه بيايي به خدا فاجعه است
اي شعر نيا، قافيه ام لنگ شده

اسفند ماه 1381

حس غريب

چندی است که در تابش رؤیاییِ مهتاب
احساس غریبی به دلم زمزمه ساز است
در خلوت شب های تماشاییِ پاییز
آوار غمش بر رُخِ من اشک نیاز است

اشکی که در آن پاكيِ یک باغ پر از عشق
افسونگر زیبایی گل های بهار است
اشکی که چنان شبنم گلبرگ نيايش
از روح نوازشگر خود رو به فرار است

آن حس غریبی است که در قلب من از شوق
ابعاد نگاهش همه در حسرت مرگ است
آن حس غریبی است که از بغض فراقت
در خاطرۀ بارش گلبرگ و تگرگ است

آنجا که به دریای دل از چهرۀ خورشید
رؤیای خراميدن یک بوسه به آب است
آنجا که غروبش همه در ساحل غربت
یاد آور لب های تو بر جام شراب است

من در تپش اين دل شيداييِ عاشق
سوداگر ویرانی آن حس غریبم
آن حس غریبی است که یک مرغ مهاجر
از زندگیِ بی رمقش کرده نصیبم

آن مرغ که پرواز غریبی به دلش بود
از تابش مهتاب خدا نیز گذر کرد
بر تارک خورشید جهان تا سر کویت
بر بام فلک یکسره تا عرش سفر کرد

پرواز بلندی که در آن خاطرۀ عشق
رؤياي لطيفي است که در هاله ي نور است
اين شعر كه در چشم تو چون پاكي آن اشك
از واژۀ عشقي است که از جنس بلور است

ای کاش در این تابش رؤيايي مهتاب
روزي به هواي سر كوي تو بيايم
در حسرت برگشتن آن مرغ مهاجر
یک شعر به عشقت ز فراقش بسرایم

ارديبهشت ماه 1378