نگاه

بازهم از آتش مي حرمت ميخانه سوخت
شب به دست آه عشق عاشقي ديوانه سوخت
بازهم برگي دگر از دفتر بي رنگ عمر
شد سياه از عشق و با اين آه مظلومانه سوخت
بازهم با يك نگاه خسته لبريز عشق
خاطر صدها نگاه كهنه جانانه سوخت
بازهم در تابش مهتاب از فرط فراق
تا سحر دل از خروش آتش پيمانه سوخت
بازهم در آرزوي بوسه اي از سوي تو
گونه ام از حُرم اين احساس بي شرمانه سوخت
بازهم نقش تو را در ماه شب هاي ديده ام
راستي چشمان من از لمس اين افسانه سوخت
بازهم اشكي دگر از گونه ام لغزيد و مرد
غير تو بر من دل صد كافر و بيگانه سوخت
بازهم وقتي نسيم عشق در چشمت وزيد
شمع شد خاموش اما هستي پروانه سوخت
بازهم شعر "نگاه" از دفتر چشمان من
فاش خواهد كرد اين دل از چه بيرحمانه سوخت

شهريور ماه 1379

جام آخر

ساقي به وفاي ساغرت مي ميرم
سرمست و خراب در برت مي ميرم
يا اينكه بيا پياله برهم بزنيم
يا در پي جام آخرت مي ميرم


آبان ماه 1381

لكنت دريا

نگاهت مي كنم اما دگر اينجا نمي ماني
صدايت مي زنم انگار حرفم را نمي خواني
پر از انكار يك دردي شبيه حس يك ترديد
همان چيزي كه مي گويند مردم عشق پنهاني
شبيه خاطراتي تو پر از احساس تنهايي
طنين بغض يك ابري شبي تاريك و باراني
سكوت ساحل عشقي به جور موج هاي غم
شبيه لكنت دريا شبانگاهان طوفاني
هجوم لرزش اشكي به روي سردي گونه
وفاي ساغر اندوه در اين شب هاي هجراني
شبيه حس شعري تو عبور واژه اي از ذهن
غرور كاذب شاعر پس از هر بيت پاياني

آبان ماه 1382

بهانه چشمت

تمام پنجره ها پشتوانه چشمت
فسون آينه دارد فسانه چشمت
هزار عابر خسته شنيده اند از من
طنين زمزمه عاشقانه چشمت
دوان دوان همه جاده هاي غربت را
دويده ام كه بخوانم ترانه چشمت
من از تبار نسيم ام غريب و خانه به دوش
همان مسافر غربت روانه چشمت
ميان كلبه دل باز آتشي برپاست
ز شعله هاي غم جاودانه چشمت
شبي به ساحل عشقت قدم زدم پيداست
نشان خاطره ام در كرانه چشمت
به شهر خاطره ها مي برد مرا هر شب
نگاه مرتعش شاعرانه چشمت
بهار زندگيم را به خاطر آوردم
همين كه خيره شدم در جوانه چشمت
زلال چشمه چشمم دوباره جاري شد
از آن شبي كه گرفتم بهانه چشمت

آذرماه 1385