بغض کال

شکستی بغض کالم را شکستی
زدی کوپال و یالم را شکستی
در اوج آسمان سرمست پرواز
به سنگ عشق بالم را شکستی

تیر ماه 1390

رسم عشق ...

در تب عشق تو دل ها خون شود
هر چه لیلا در غمت مجنون شود
شهد عشقت از عسل شیرین تر است
آرزویت از ازل دیرین تر است
ما همه مجنون رویای تو ایم
مست آن چشمان شهلای تو ایم
قصه ی مجنون و لیلا تازه نیست
در دلم عشق تو را اندازه نیست
آنکه فرهاد است و مجنونت منم
آنکه دیوانه است و افسونت منم
درد عشق است این که درمان می کند
مشعل راهم فروزان می کند
آرزوی عاشق از مستی تویی
منتهای عالم هستی تویی
با تو دل لبریز رحمت می شود
قلب ویرانم مرمت می شود

گر نگاهت مهد زیبایی نبود
عطر انفاست مسیحایی نبود

عشق یعنی در غمت افروختن
مثل پروانه در آتش سوختن
عشق یعنی با غمت آمیختن
جام دل در کام آتش ریختن

آنقدر در کام آتش سوختم
تا در آخر رسم عشق آموختم

اسفند ماه 1389

زخمه عشق

در ساغر عشق كام غم مي جويم
در خاك رهش باديه ها مي پويم
مضراب زنم به تار با زخمه عشق
زنگار ز دل به ناي ني مي شويم

آبان ماه 1388

به تماشا سوگند

اي عشق تو را به روي زيبا سوگند
بر گنبد ده روزه ي مينا سوگند
يك روز بدون تو نپايد اين چرخ
آن روز كه آيد به تماشا سوگند

مرداد ماه 1381

خنده ي جام

ساقي دلم از عشق تو در دام شده
افسون شراب و خنده ي جام شده
زان شب كه به دل عشق تو الهام شده
سرمستي صد پياله در كام شده

خرداد ماه 1390

شديم از ياد يكديگر فراموش

شبي آغوش گرمت چشمه ي نوش
شبي از عطر گيسوي تو مدهوش
كنون فانوس عشقت سرد و خاموش
شديم از ياد يكديگر فراموش

ارديبهشت ماه 1390

حاصل عمر

پوسيد دل از غم فراقت ساقي
مرديم دگر در اشتياقت ساقي
برخيز و به مِي بيا ببين حاصل عمر
آن بود كه شد به اتفاقت ساقي

ارديبهشت ماه 1390

ساحل نگاه

خميازه مي كشد روز با قامتي خميده
از ساغر افق باز خون شفق چكيده
مهتاب مي خرامد در آسمان به صد ناز
شب چادر سياهي تا بي كران كشيده
بانگي مي آيد از دور لبخند يك شباهنگ
از هر كرانه اي باد برگي ز شاخه چيده
شبگرد خاطر من خوابش نمي برد باز
تن مي دهد به تقدير تك شاخه اي تكيده
سرگشته مي زنم بال در جاده هاي ظلمت
مثل كبوتري كه از آشيان پريده
ويرانه هاي قلبم آوار خاطراتند
يادي ز بغض خيسم از لرزش دو ديده
زل مي زنم به دريا در ساحل نگاهت
بي تاب غرقم امّا پايم به گل تپيده
كز كرده ام ميان پس كوچه هاي اين شب
چشمم در آرزويت تا ناكجا دويده
بر كلبه ي نگاهت سوسوكنان گذشتم
با يك بغل ستاره از عشق تو دميده
در بركه ي خيالم امشب هم از تب عشق
نيلوفر نگاهت آرام آرميده
سنگين نمي شود پلك بر چشم خسته ي من
مثل هميشه انگار خواب از سرم پريده
پاسي نمانده از شب كمرنگ گشته مهتاب
خاموش شد شباهنگ وقت سحر رسيده
آيينه هاي ظلمت بار دگر شكستند
با يك تلنگر نرم از پنجه ي سپيده

آذر ماه 1385

افسوس ...

در درون نطفه خاموشم مكن
جسم سردت را در آغوشم مكن
مي روي، افسوس اما تا ابد
نازنين هرگز فراموشم مكن

بهمن ماه 1389

دعا مي كنم ...

دعا مي كنم بغض شبنم شوي
شبي با گل و سبزه همدم شوي
دعا مي كنم مثل دامان باد
پر از عطر انفاس مريم شوي

بهمن ماه 1389

تنهاترين تنها

باز چشمانم سیاهی می رود
در نگاهم بغض عشق آویخته
سهمگین تر می تپد در سینه دل
بازهم آتش به کامم ریخته

شعرهایم زخم غربت خورده اند
آه حسرت سینه ام را سوخته
شعله های سرکش آن خاطرات
آتش غم در دلم افروخته

می گریزم از شرار سرنوشت
در دلم اندیشه ی فردا که نیست
سرگذشتم بوی رخوت می دهد
دردهای من یکی دوتّا که نیست

آمدم اینجا در این شهر شلوغ
تا که در پایت بریزم زندگی
رفتي و تنهاي تنها و غریب
ساغر دل پر شد از افسردگی

آمدم تنهایی ات را پر کنم
عاشقانه با همه جان و تنم
با تو اما باز تنهاتر شدم
بی تو هم تنهاترین تنها منم

کاش یک شب در همان کوران عشق
در تو شور عشق را می یافتم
خرمن زیبای موهای تو را
می نشستم تا سحر می بافتم

كاش قدري صبر مي كردي هنوز
آرزوهايم نمي دادي به آب
قصر رؤيايي كه با هم ساختيم
كاش بيهوده نمي كردي خراب

من که با چشمان خیس عاشقم
در نگاهت صد خیال انگیختم
واژه واژه زندگی کردم تو را
شعر هایم را به پایت ریختم

من كه عشق و هستي ام مال تو بود
باز اما با تو عاشق تر شدم
گرد شمعت سوختم پروانه وار
شعله ور از عشق خاكستر شدم

در نبرد عشق مغلوبت شدم
نشتر غم جام بغضم را شكست
هيچ مي داني چرا ويران شدم
چون تو را آسان نياوردم به دست

كاش دل افسون چشمانت نبود
كاش مي شد ترك آغوشت كنم
خاطراتت حك شده بر سينه ام
مرگ بايد تا فراموشت كنم

*****

باز چشمانم سیاهی می رود
می زند بر شیشه رگبار تگرگ
سهمگین تر می تپد در سینه دل
این دگر آوازه ی مرگ است مرگ

بهمن ماه 1389

خيال بد

با دامني از ستاره بر مي گردد
با يك دل پاره پاره بر مي گردد
عاشق به دلت خيال بد راه نده
معشوقه ي تو دوباره بر مي گردد

بهمن ماه 1389

دار مكافات

خوشحالم از رهايي و لبريزم از غرور
ديگر گلايه اي ز جدايي نمي كنم
مست از شراب غربت و تنهايي ام كه باز
عشق و محبت از تو گدايي نمي كنم

هر شب كه بي تو مي گذرد دور از آن نگاه
دارم حديث عشق فراموش مي كنم
كم كم چراغ روشن آن عشق كهنه را
با آه سرد خاطره خاموش مي كنم

دارم به رغم رنج و ملالي كه ديده ام
در گور سرد عشق تو را خاك مي كنم
آن خاطرات تلخ تو و عشق كهنه را
از جاي جاي خاطر خود پاك مي كنم

مبهوت مانده ام كه هنوزم به رسم عشق
داري به جرم عاطفه نيرنگ مي زني
حتي اگر كبوتري از كوي ما گذشت
بر بال هاي بي رمقش سنگ مي زني

در حيرت از دورويي عشق تو مانده ام
يارب ز درد عشق حكايت كجا بريم
"از دشمنان بريم شكايت به دوستان
چون دوست دشمن است شكايت كجا بريم"

حتي خطاي عهد در اين روزگار تلخ
از رهزنان قافله هم سر نمي زند
نامرد هم به پشت كسي در نبرد عشق
اينگونه بي ملاحظه خنجر نمي زند

باور نمي كنم كه چه آورده اي سرم
آخر بعيد بود از آن خلق و خوي تو
بازي مكن به مسخره با آبروي من
تا روزگار هم نبرد آبروي تو

از من چه ديده اي كه دلت را به صد ملال
با خشم و انتقام گلاويز مي كني
پايان قصه را به كدامين گناه عشق
ديوانه وار، فاجعه آميز مي كني

شطرنج زندگي همه جا پيش روي توست
آخر تو هم به كيش رخش مات مي شوي
در نرد عشق، جفت شش آوردنت چه سود
روزي اسير دار مكافات مي شوي

امشب همان شبي است كه در كوچه باغ شعر
شاعر ز خيل قافيه تنها نمي شود
امشب دوباره در تب معراج واژه ام
امشب همان شبي است كه فردا نمي شود

يك روز مي رسد كه دگر وقت رفتن است
دانم چه بود بغض دل بي قرار تو
تنها به كام مرگ رهايت نمي كنم
فانوس آورم همه شب بر مزار تو

اين بود شكوه هاي من از بي وفايي ات
"اي نازنين برو به خدا مي سپارمت"
آتش زدي به قصر خيالات عاشقم
با اين همه هنوز كمي دوست دارمت

بهمن ماه 1389

باور

حتي حساب از دستمان در رفته باشد
باور ندارم صبرمان سر رفته باشد
شايد قضاوت كار يك شاعر نباشد
حتي به نامش قرعه داور رفته باشد
مي رويد از شعر نگاهت واژه هرگاه
در كِلك تو خون جاي جوهر رفته باشد
ما شاعريم و كارمان پيوند واژه
گاهي كه خود از ياد دفتر رفته باشد
از بغض ابر و ظلم و غم مي دانم انگار
از آسمان ما كبوتر رفته باشد
ميخانه هم در خاطرش شايد نيايد
ساقي كه تا معراج ساغر رفته باشد
حتي غزل هم خوش ندارد شاعر اينجا
بي قافيه تا بيت آخر رفته باشد
روزي به پايان مي رسد شاعر كه بي شك
از شعر او ايمان و باور رفته باشد

تير ماه 1389

گلوله ي برف

در قاعده ي دو روزه اي صرف شديم
هنگام عمل رسيد و پر حرف شديم
رؤياي غرور سبزمان باران بود
بازيچه ي يك گلوله ي برف شديم

دي ماه 1389

شراب واژه

دوباره از غزلم عطر خاك مي آيد
شراب واژه ز رؤياي تاك مي آيد
من و نگاه غم انگيز و خيس قافيه ها
كه پشت پاي تو چون اشك پاك مي آيد

دي ماه 1389

هوس

ای سلسله ي مویت پیدایش زیبایی
ای پیچش گیسویت تندیس دل آرایی
وي نشتر مژگانت افسانه ي خونخواهي
وي تابش چشمانت يك هاله ي رؤيايي
تا پرتو احساست لغزیده ز چشمانم
افسرده نگاه من در معرض رسوایی
من همسفر عشقم با حسرت اندوهت
پرواز کنم هر شب بر تارک تنهایی
ای کاش شبی از شوق زین پرده برون آیم
پایان دهم این غم را از قصه ي دنیایی
سودای وصال تو یک خواهش دیرین است
دردا ز غم هجران در این دل سودایی
رؤیای نجات من هستی تو در این ساحل
من غرق نگاه تو در این دل دریایی
شاید بزنم چنگی بر حلقه ي درگاهت
تا از غم جانسوزم این مرحله بگشایی
از آتش وصل تو در عشق هراسی نیست
پروانه کجا دارد از شمع تو پروایی
خاکِ رهِ عشقِ تو، شد سُرمه ي چشمانم
يك عمر شد و ماندم در حسرت بینایی
یارب به نگاه دل دیدار رخت بنما
من نیز هوس دارم زان چهره تماشایی
افسوس که نتوانم عشقت به قلم آرم
کوتاهیِ من بگذر اینست توانایی

ارديبهشت ماه 1378

جادوي آغوش

نيمه شب مست از شرابِ خوابِ تو
مي شوم ديوانه ي بي تابِ تو
در تبِ جادوي آغوش تو ام
كِي رسد روزي شوم همخوابِ تو

ارديبهشت ماه 1389

فاجعه

اي شعر دلم براي تو تنگ شده
احساس تو چندي است كه كمرنگ شده
اينگونه بيايي به خدا فاجعه است
اي شعر نيا، قافيه ام لنگ شده

اسفند ماه 1381

حس غريب

چندی است که در تابش رؤیاییِ مهتاب
احساس غریبی به دلم زمزمه ساز است
در خلوت شب های تماشاییِ پاییز
آوار غمش بر رُخِ من اشک نیاز است

اشکی که در آن پاكيِ یک باغ پر از عشق
افسونگر زیبایی گل های بهار است
اشکی که چنان شبنم گلبرگ نيايش
از روح نوازشگر خود رو به فرار است

آن حس غریبی است که در قلب من از شوق
ابعاد نگاهش همه در حسرت مرگ است
آن حس غریبی است که از بغض فراقت
در خاطرۀ بارش گلبرگ و تگرگ است

آنجا که به دریای دل از چهرۀ خورشید
رؤیای خراميدن یک بوسه به آب است
آنجا که غروبش همه در ساحل غربت
یاد آور لب های تو بر جام شراب است

من در تپش اين دل شيداييِ عاشق
سوداگر ویرانی آن حس غریبم
آن حس غریبی است که یک مرغ مهاجر
از زندگیِ بی رمقش کرده نصیبم

آن مرغ که پرواز غریبی به دلش بود
از تابش مهتاب خدا نیز گذر کرد
بر تارک خورشید جهان تا سر کویت
بر بام فلک یکسره تا عرش سفر کرد

پرواز بلندی که در آن خاطرۀ عشق
رؤياي لطيفي است که در هاله ي نور است
اين شعر كه در چشم تو چون پاكي آن اشك
از واژۀ عشقي است که از جنس بلور است

ای کاش در این تابش رؤيايي مهتاب
روزي به هواي سر كوي تو بيايم
در حسرت برگشتن آن مرغ مهاجر
یک شعر به عشقت ز فراقش بسرایم

ارديبهشت ماه 1378