اين آخرين شكايت من با زبان شعر
از خاطرات كهنه ي بر ياد ماندني است
اين آخرين عبور من از كوچه باغ عشق
با يك بغل حكايت غمناك و خواندني است
اين آخرين غروب غم آلود سرنوشت
بر ساحل غريب و مِه آلود غربت است
يك روز مي رسد كه از اين سرديِ فراق
بر سينه ات سياهي ي زنگار حسرت است
نه، من دوباره پند و نصيحت نمي كنم
جايي براي حرف و حديثي دوباره نيست
اما فقط نصيحت آخر، شنيده اي!
"در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست"
گفتم بدان كه شعر جدايي نگفته ام
حرمت بدار عقده ي دل بي صدا بگو
با ياد روزهاي خوش آشنا شدن
"با يار آشنا سخن آشنا بگو"
باور نمي كني كه دلم غرق عشق توست
شب ها دگر به ياد تو خوابم نمي برد
كافر مشو به پاكي ي احساسمان شبي
"آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد"
رؤيا نديده ام به خدا شعر حاجت است
من ترك واژه هاي مكدّر نمي كنم
چشم سياه و زلف پريشان بهانه نيست
"صد بار توبه كردم و ديگر نمي كنم"
يادش به خير قصّه ي آن روزهاي دور
حالا ببين زمانه كه با عشق ما چه كرد
مي بينم آن شبي كه به ياد گذشته ها
"ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد"
************************
اين بود آن حكايت من با زبان شعر
اي دوستان خلاصه شنيديد راز من
با اين صفاي خاطر و احساس بنگريد
"با من چه كرد ديده ي معشوقه باز من"
چندي گذشت در تبِ بي رنگِ خاطرات
اين نامه هم به گوش نگارم اثر نكرد
من ماندم و تمام هوس هاي رنگ رنگ
"دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرد"
با سنگ عشق آينه ي دل شكسته شد
تا اينكه باز شمع دلم شعله ور شود
مبهوت شد نگاهِ ترِِِ مِه گرفته ام
"يارب مباد آنكه گدا معتبر شود"
بشكن نترس، قلب من از جنس شيشه است
بايد دگر كه عشق تو با من چِها كند
"ساقي به جام عدل بده باده تا گدا
غيرت نياورد كه جهان پربلا كند"
بشكن دوباره جام نگاهم شكستني است
سيلاب اشك هاي من انگار ديدني است
بشكن دوباره بال مرا تا به خاطرت
پرواز، زنده بماند پرنده مردني است
تقديم به شاعر بزرگ معاصر : فروغ فرخزاد
تيرماه 1380