چوبكاري

عمري به فراق بي قراري كردي
پاييز دل مرا بهاري كردي
در لحظه ديدار مرا اي بانو
با بوسه ي عشق چوبكاري كردي

اسفند ماه 1388

هم آغوشي

اي دخترِ رز، فدايِ شهدِ سُخنت
صد بوسه زنم به جامِ سرخِ دهنت
اي واي اگر وقتِ هم آغوشي تو
دستم برسد به ساقِ سيمينِ تنت

آذر ماه 1381

سجاده ي عشق

دعايت كردم و دل را شكستم
سر سجاده ي عشقت نشستم
زماني ساقي ام بودي و امروز
هنوز از ساغر عشق تو مستم


خرداد ماه 1389

دخيل عشق

زدي بر ساغرم پيمانه ات را
ز غم آتش زدي پروانه ات را
دخيل عشق بستم بر نگاهت
پناه اشك كردي شانه ات را

خرداد ماه 1389

دعايت مي كنم ...

دعايت مي كنم آزاده باشي
جدا از هر چه هستي ساده باشي
دعايت مي كنم مانند باران
براي آمدن، آماده باشي
دعايت مي كنم در ساغر عشق
به كام عاشقانت باده باشي
دعايت مي كنم مثل مسافر
اميدِ غربتِ هر جاده باشي
دعايت مي كنم در بستر عشق
شبي همخوابِ يك سجّاده باشي
دعايت مي كنم در اوجِ پرواز
هنوزم عاشق و دلداده باشي
دعايت مي كنم در هر لباسي
كمي هم خاضع و افتاده باشي

فروردين ماه 1389

نفس هاي مسيحاييِ تو ...

ساقي ز ميِ عشق تو سرمست شديم
در راه غمت، پياله در دست شديم
در حُرم نفس هاي مسيحاييِ تو
انگار كه نيست بوده و هست شديم

خرداد ماه 1389

دختر رز

بر دختر رز، ظن به زنيّت نكنيد
ساقي چو منم، فكر كميّت نكنيد
پيمانه بياريد، شبي خوش باشيد
در كام كشيد و هيچ نيّت نكنيد

آذر ماه 1381

صداي خاطره ها

اي شعر، اي حكايت شب هاي تارِ من
امشب دوباره با تو به خلوت نشسته ام
امشب دوباره با گذر از سال هاي دور
در زيرِ بارِ دردِ جدايي شكسته ام

اي شعر، اي چكيده ي غم، آشناي درد
امشب من و تو ايم و همان خاطرات عشق
يك جرعه از شراب جدايي به جام اشك
يك انزواي دنج، پر از سور و سات عشق

اي شعر، اي عصاره ي احساس ناب من
پس كوچه هاي خاطر من آشناي توست
اينجا تنين بغض تمنّاي واژه ها
از ناله هاي خيسِ من و هاي و هاي توست

اينجا غروب، غربت چشمان خسته را
در آسمان به خون شفق رنگ مي زند
اينجا هميشه چنگي ي بي رحم سرنوشت
بر ما به خنده بانگ شباهنگ مي زند

اينجا تمام پنجره ها از صميم قلب
بر شِكوِه هاي مبهم ما گوش مي كنند
اينجا تمام آينه ها با كمال ميل
نقشي كه ديده اند فراموش مي كنند

باور نمي كني كه در اين كوره راه درد
تا پرتگاه خونيِ عصيان رسيده ام
باور نمي كني كه به انكار سرنوشت
تا سنگلاخ نقطه ي پايان دويده ام

آه اي خدا بگو به كدامين گناه بود
از سرنوشت مبهم اين عشق خسته شد
آه اي خدا چه شد كه شبي تلخ ناگهان
پرونده ي طلايي ي اين عشق بسته شد

آن شب به يادِ حرمت شب هاي عاشقي
در كوچه باغ خاطره با هم قدم زديم
پيمانه هاي خالي ي آن عشق كهنه را
تنها به پاس جرعه ي آخر به هم زديم

رفتيم تا نهايت عشق و يكي شديم
تا با تمام وسعت هم آشنا شديم
تا عاشقانه گفت دگر وقت رفتن است
رفتيم تا به بوسه اي از هم جدا شديم

اين بود ماجراي غم انگيز عاشقي
رفتيم هر كدام دگر سوي سرنوشت
در جاي جاي طالع ما دست روزگار
پايان عشق را به خدا اينچنين نوشت

اي شعر، گريه كن كه كمي هم خنك شوم
شايد صداي خاطره ها خالي ام كند
شايد دوباره واژه ي دُردانه ي فراق
اين سرنوشت گمشده را حالي ام كند

آذر ماه 1385

پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردني است

اين آخرين شكايت من با زبان شعر
از خاطرات كهنه ي بر ياد ماندني است
اين آخرين عبور من از كوچه باغ عشق
با يك بغل حكايت غمناك و خواندني است

اين آخرين غروب غم آلود سرنوشت
بر ساحل غريب و مِه آلود غربت است
يك روز مي رسد كه از اين سرديِ فراق
بر سينه ات سياهي ي زنگار حسرت است

نه، من دوباره پند و نصيحت نمي كنم
جايي براي حرف و حديثي دوباره نيست
اما فقط نصيحت آخر، شنيده اي!
"در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست"

گفتم بدان كه شعر جدايي نگفته ام
حرمت بدار عقده ي دل بي صدا بگو
با ياد روزهاي خوش آشنا شدن
"با يار آشنا سخن آشنا بگو"

باور نمي كني كه دلم غرق عشق توست
شب ها دگر به ياد تو خوابم نمي برد
كافر مشو به پاكي ي احساسمان شبي
"آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد"

رؤيا نديده ام به خدا شعر حاجت است
من ترك واژه هاي مكدّر نمي كنم
چشم سياه و زلف پريشان بهانه نيست
"صد بار توبه كردم و ديگر نمي كنم"

يادش به خير قصّه ي آن روزهاي دور
حالا ببين زمانه كه با عشق ما چه كرد
مي بينم آن شبي كه به ياد گذشته ها
"ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد"

************************
اين بود آن حكايت من با زبان شعر
اي دوستان خلاصه شنيديد راز من
با اين صفاي خاطر و احساس بنگريد
"با من چه كرد ديده ي معشوقه باز من"

چندي گذشت در تبِ بي رنگِ خاطرات
اين نامه هم به گوش نگارم اثر نكرد
من ماندم و تمام هوس هاي رنگ رنگ
"دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرد"

با سنگ عشق آينه ي دل شكسته شد
تا اينكه باز شمع دلم شعله ور شود
مبهوت شد نگاهِ ترِِِ مِه گرفته ام
"يارب مباد آنكه گدا معتبر شود"

بشكن نترس، قلب من از جنس شيشه است
بايد دگر كه عشق تو با من چِها كند
"ساقي به جام عدل بده باده تا گدا
غيرت نياورد كه جهان پربلا كند"

بشكن دوباره جام نگاهم شكستني است
سيلاب اشك هاي من انگار ديدني است
بشكن دوباره بال مرا تا به خاطرت
پرواز، زنده بماند پرنده مردني است

تقديم به شاعر بزرگ معاصر : فروغ فرخزاد
تيرماه 1380

رسم خوشايند

زندگي بي تو مرا رسم خوشايندي بود
عشق در سينه به لب غنچه لبخندي بود
آمدي يك شبه بنياد دلم ويران شد
بشكند پاي تو الحق قدم گندي بود

خرداد ماه 1381

واژه هاي تكراري

گفتي كه بمان، از سر دلداري بود
گفتي كه برو، از تب بيزاري بود
كاش از تهِ هر نگاه مي دانستي
اين ها همه واژه هاي تكراري بود

شهريور ماه 1380

شب گيسو

عمريست خراب و خسته كوي تو ام
بي خواب نگاه شب گيسوي تو ام
يك بار اگر به بزم ما بنشيني
يك عمر دگر خودم دعاگوي تو ام

شهريور ماه 1380

نمي دانم ...

من و عشقي كه پاك و بي ريا بود
من و قلبي كه با غم آشنا بود
نمي دانم از اين دنيا چه مي خواست
گمانم راهمان از هم جدا بود

خرداد ماه 1380

لوح دل ...

بر لوح دلم شمايل روي تو بود
دل در تب آويزه ي گيسوي تو بود
گر قامتم از فراق تو خم مي گشت
آن هم به وفاي خم ابروي تو بود

تير ماه 1380