باور

حتي حساب از دستمان در رفته باشد
باور ندارم صبرمان سر رفته باشد
شايد قضاوت كار يك شاعر نباشد
حتي به نامش قرعه داور رفته باشد
مي رويد از شعر نگاهت واژه هرگاه
در كِلك تو خون جاي جوهر رفته باشد
ما شاعريم و كارمان پيوند واژه
گاهي كه خود از ياد دفتر رفته باشد
از بغض ابر و ظلم و غم مي دانم انگار
از آسمان ما كبوتر رفته باشد
ميخانه هم در خاطرش شايد نيايد
ساقي كه تا معراج ساغر رفته باشد
حتي غزل هم خوش ندارد شاعر اينجا
بي قافيه تا بيت آخر رفته باشد
روزي به پايان مي رسد شاعر كه بي شك
از شعر او ايمان و باور رفته باشد

تير ماه 1389

6 نظرات:

آيگين گفت...

حتي غزل هم خوش ندارد شاعر اينجا
بي قافيه تا بيت آخر رفته باشد

زيبا بود

farin گفت...

و چه پایان تلخی...زیبا بود.

رویا گفت...

سلام. من خیلی بیت آخر رو دوست داشتم. خوبین؟

ramin گفت...

سلام دوست عزیز و شاعرم غزلی خیلی زیبا بود ممنون از شما

سمانه گفت...

از بغض ابر و ظلم و غم مي دانم انگار
از آسمان ما كبوتر رفته باشد...

عالی بود!فوق العاده.
منم یه غزل تازه گذاشتم.

نگاه گفت...

@آيگين
@فرين
@رؤيا
@رامين
@سمانه

ممنون از لطفتون

ارسال یک نظر