ماجراي اين شعر خيلي قشنگه حس بوجود اومدنش خيلي جالبه زماني بود كه داشتم با چشمام مرگ يك نفر رو ميديدم كه با هشدار من نجات پيدا كرد داشتيم خونمون رو طبقه چهارمش رو توي اصفهان بتُن ريزي مي كرديم كه بشكه پر ازسيمان خلاطي از ارتفاع شايد 13 متري رها شد يعني سيمش پاره شد و خوب حالا ديگه با توجه به پاره اي از محاسبات ميشه گفت بيشتر از 1 ثانيه زمان براي نجات كارگري وجود داشت كه زيرش واستاده بود من هم تنها ناظر اين ماجرا بودم وقتي ديدم داد زدم برو كنار و اون هم رفت كنار و خدارو شرك نجات پيدا كرد البته بگم كه قبلش توي حس اين شعر بودم مي دونستم ميخوام چي بگم ولي نگفته بودم ولي بعد از اين ماجرا از خوشحالي اشك توي چشمام جمع شد وقتي اون بشكه 400 كيلويي به زمين خورد صداي انفجار داد و تركش هاي سيمان ديگه خلاصه ... ولي مهمتر از همه چهره خوشحال اون كارگر بدبختي بود كه به خاطر اندكي پول جونش كف دستش بود و داشت زحمت مي كشيد خلاصه كه بعدش بلافاصله شايد خدا مي خواست بهم پاداش بده همون لحظه شكل گرفت و گفتمش همين پرحرفي كردم ولي قصد داشتم كه اين داستان رو تعريف كنم
4 نظرات:
سلام
چه خوب شد اومدید به بودن و نوشته هاتون عادت کردیم....
دوست دارم به این شعر فکر کنم بعد نظر بدم یه جورایی حس می کنم باید بره تویه وجودم...
@سارا
سلام ممنون از لطفت
ماجراي اين شعر خيلي قشنگه
حس بوجود اومدنش خيلي جالبه زماني بود كه داشتم با چشمام مرگ يك نفر رو ميديدم كه با هشدار من نجات پيدا كرد
داشتيم خونمون رو طبقه چهارمش رو توي اصفهان بتُن ريزي مي كرديم كه بشكه پر ازسيمان خلاطي از ارتفاع شايد 13 متري رها شد يعني سيمش پاره شد و خوب حالا ديگه با توجه به پاره اي از محاسبات ميشه گفت بيشتر از 1 ثانيه زمان براي نجات كارگري وجود داشت كه زيرش واستاده بود
من هم تنها ناظر اين ماجرا بودم وقتي ديدم داد زدم برو كنار و اون هم رفت كنار و خدارو شرك نجات پيدا كرد
البته بگم كه قبلش توي حس اين شعر بودم مي دونستم ميخوام چي بگم ولي نگفته بودم ولي بعد از اين ماجرا از خوشحالي اشك توي چشمام جمع شد وقتي اون بشكه 400 كيلويي به زمين خورد صداي انفجار داد و تركش هاي سيمان ديگه خلاصه ... ولي مهمتر از همه چهره خوشحال اون كارگر بدبختي بود كه به خاطر اندكي پول جونش كف دستش بود و داشت زحمت مي كشيد خلاصه كه بعدش بلافاصله شايد خدا مي خواست بهم پاداش بده همون لحظه شكل گرفت و گفتمش همين
پرحرفي كردم ولي قصد داشتم كه اين داستان رو تعريف كنم
ممنون از شما
شما هميشه لطف دارين
حدس زدم پشت این شعر یه چیزی هست نمی تونستم فکرم رو جمع کنم و یه چیزی بگم یه چیزی مانع میشد....
می دونی بعد خوندن بیشتر شعراتون میشه یه نفس آروم از سر آرامش کشید....
@سارا
شما لطف دارين
ولي دقيقا همون طور كه نوشتم زماني كه من يه نفس راحت كشيدم اين شعر رو گفتم
نفس راحتي كه به قيمت جان يك انسان بود
ارسال یک نظر