بالين

گفتند شبي چه بي صدا آمد و رفت
بي هيچ نگاه آشنا آمد و رفت
آن لحظه كه خواب چشمتان را مي برد
آهسته به بالين شما آمد و رفت

مرداد ماه 1380

7 نظرات:

میچیکو گفت...

این شعر خیلی به دلم نشست!
یه چیز میگم بهم نخند!
یاد یه چیزی افتادم ولی نمیدونم که چیه!!

نگاه گفت...

@ميچيكو

تو كلا خيلي باحالي از كامنتت توي به كسي نگو درباره وقايع امروز خيلي خوشم اومد كارت خيلي درسته

خواهش ميكنم

Elham گفت...

***

چرا معمولا در لحظه های سرنوشت ساز ، خوابیم ؟؟؟؟






***
Elham
***

نگاه گفت...

@الهام

يه زماني يكي گفت اين شعر مذهبيه

ولي منم منظورم همون بحث از شتر بخت و اينا بود كه توي اين قالب نوشتم

سارا گفت...

نمی دونم بیداریم یا خواب این روزها هرچه بلا هست به سرمان می آید....
او که نه در خواب نه در بیداری به دل خسته ما سر نمیزند... که اگر بیاید من همان امدنش را می خواهم، همان امدنش را بی هیچ چشم داشتی

Mandalayz گفت...

مرسی
دوس داشتم این کارتو

نگاه گفت...

@سارا

سلام به قول حضرت خيام

در خواب بُدم مرا خردمندی گفت
کز خواب کسی را گُل شادی نشکفت
کاری چه کنی که با اجل باشد جفت
می خور که به زیر خاک می باید خفت

واقعا فرصتي براي خوابيدن نيست
گاهي ديدي ماندالايز نيمه شب ها پست ميزاره احساس ميكنم كه اون از همه ما بيشتر اين رو فهميده

@ماندالايز

خواهش مي كنم عزيزم شما لطف دارين آقا

ارسال یک نظر